ملکوت

عشق ...؟ خدا...؟

آه که یاوه بافته است شاملو   "عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد" امروز در سياره اي كه هنوز رصد نكرده اند به عكس كودكي ام كه روي تاقچه پير شده است با نیمی از حماقتم هزار بار گم شدن عشق را فریاد می زنم و با نیم   دیگرش خدا را ...!! ...
1 آبان 1394

ببخش....

صف واژه ها را ببخش  که قهرمان قصه ی بی تابی ام بودند و پریشانی ات را حراج کرده اند.... مرا ببخش وقتی سر انگشتان مشتاقم پر می کشند به سوی رسم عشق.... مرا ببخش وقتی که لبهایم دل به گونه هایت می بندد و بوسه ای پنهانی به چشمهایت.... مرا ببخش که چشمهایم می جوشند.... مرا ببخش که در سومین روز زیبای اردیبهشت ، بوی زمستان می اید.... مرا ببخش بخاطر سالهایی که فصلشان بهار نیست... مرا ببخش که  آخرین رقص واژه های دفترم را می خوانی.... مرا ببخش...    
3 ارديبهشت 1394

گاهی...

گاهی آدمهایی در زندگی مان می آیند كه گویی آمدنشان يك حادثه ي عجيب است وقتي كه مي آيند ما خيال مي كنيم فقط براي شنيدن حرف هاي ماست گمان می کنیم  لحظه ي آمدن شان بهترین و بزرگترین لحظه زندگي ماست... خیال می کنیم که با آمدنشان نطق سالها باز نشده مان باز می شود.... اما ....بقول دوست عزیزی " هیییییییییی روزگار" ماندني در كار نيست...  عين سايه مي آيند و عبور مي كنند و گویی که فقط براي عبور كردن آمده بودند... اما این ماجرا قسمت پر دردتری هم دارد . جایی که به خودت می آیی و می بینی هنوز حرفت را نگفته بودی..... هنوز چقدر حرف ناگفته مانده بود! آن وقت.... احساس نمی کنی که یک خرمالوی نابالغ شده ای؟...
4 ارديبهشت 1392

تجسم یک رویا

هرگز تجسم کرده ای؟ ... بلورِ روشنِ رؤیا را با آویزه ای به موازات شقیق های کلاه عشق که قلم را شرابخوار می کند ...! آه!!! از  تجسمی که فاخته های خواب را تا حس بویایی ِ موج هایی می کشد که آنسوی پنجره ، دانه دانه می شوند از خرمن گیسوانِ خاطرات  ...!! در شبانه ای که سحرگاهش خویشاوند بهار می نماید ذهنی مشوّش است و دلی بی‌خبر که گیسوی بی خوابی مرا بافته اند .... اینجا امن است  ... اینجا امن است و سرشار از ترانه هایی که زمستان را به سوی بهار پس می زند و اين تصويرهاي زود گذر مرا به اقيانوس انديشه هاي گنگ زندگي مي کشند ... اما...این کیست؟ که هر شب در سایه سار خوابِ من به خوابگاهم سر می کشد ...
22 دی 1391

عطسه

دلم مي خواهد بنويسم. مثل همان کره اسب تازه زبان باز كرده!كه صدايش برايش ناآشنا و جذاب است،شیهه نیست اما یاد گرفته ام که بالاخره شیهه می کند... دلم مي خواهد شیهه كنم. چند بار اين را گفته ام؟ در  اين نوشته ، چند بار همه چيز را تكرار كرده ام؟ هي مي نويسم، هي زمان پيش مي رود، من پيش مي روم، و بيشتر به اين پي مي برم كه "چقدر درپيت و آشفته و بي دست و پا شده ام" . و حالا زبان باز كرده ام انگار. و آن ته ته هم اگر چيزي هست حالا دارد كلمه مي شود. و اين روزه نوشتن و مسابقه صبر، همه اش در و دكان است. ترسيده ام.  روند مشخصي دارد. كمي واقعيت، يك عالمه خيال، گذشت زمان. و بعد اين واقعيتها كه تكراري مي شود، از كمي كه كمتر مي شود،...
22 دی 1391

شما را...

شما را....تو را....این روزها....  هنوز هم  با گیره ای در خیال آن شبها  آویخته ام.... اما پایین تر از چشم .... در  انحنای خشکی ...   بر گسترده ی صورتت ....دریا هیچ .... تمام کوششم این تکرار است:  ای سیب سبز ترش !  مداد غریبه ات  حادثه روزهای بهار  را در سخره سکوت من می شکند  ...  بی آنکه بفهمد دلتنگی ام در لابلای زلفهای پیچیده ات " هدیه " ای آشفته است..... ...
22 مرداد 1389

بدون عنوان

مردم چشم آبی ات ، اشهد انً از خدا جدا بَرد قرار دل ، خیال ـ لحظه را جدا... خرمن موی سبز تو ، نهفته در چین و شکن چو بیند آن موی رها ، خدا رسد داد خدا!! ...
4 ارديبهشت 1389
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ملکوت می باشد