ملکوت

عطسه

1391/10/22 22:59
نویسنده : مجید
258 بازدید
اشتراک گذاری

دلم مي خواهد بنويسم. مثل همان کره اسب تازه زبان باز كرده!كه صدايش برايش ناآشنا و جذاب است،شیهه نیست اما یاد گرفته ام که بالاخره شیهه می کند... دلم مي خواهد شیهه كنم. چند بار اين را گفته ام؟ در  اين نوشته ، چند بار همه چيز را تكرار كرده ام؟ هي مي نويسم، هي زمان پيش مي رود، من پيش مي روم، و بيشتر به اين پي مي برم كه "چقدر درپيت و آشفته و بي دست و پا شده ام" .

و حالا زبان باز كرده ام انگار. و آن ته ته هم اگر چيزي هست حالا دارد كلمه مي شود. و اين روزه نوشتن و مسابقه صبر، همه اش در و دكان است. ترسيده ام.

 روند مشخصي دارد. كمي واقعيت، يك عالمه خيال، گذشت زمان. و بعد اين واقعيتها كه تكراري مي شود، از كمي كه كمتر مي شود، خيال هي ديوانه تر مي شود و ممكن است گند بزند به همه چيز، همه چيز را دفرمه كند و چيزي باقي نماند از آن واقعيتي، كه همه آن همه چيز بوده است.

به به! چقدر زيبا و روان مي نويسم و مفهوم. خودم فقط مي توانم بفهممش. شايد از عمد است. شايد اصلا نمي خواهم كس ديگري بفهمد، حتي شما، شايد مي خواهم معما طرح كنم، و شايد، اصلا دلم نمي خواهد روشن بگويم اين حرفها را، شگون ندارد لابد!

اما باز هم صبر مي كنم. اينها زيادي حرف است براي نوشته شدن، براي ثبت شدن. بهتر است يك بار بگوييشان، وقتي كه خيلي هم هوشيار نباشد شنونده ات، و فقط گفته باشي كه سكوت را بشكني، كه شیهه كرده باشي، و بعد، محو شود در هوا، و جايي آن پشت و پسله ها، در انبان صداهاي روي زمين، گم و گور شود.

مي داني، گريه ام مي آيد. مثل كودكي تنها. شبها بيشتر. همينجا، پاي كامپيوتر. گريه ام مي آيد. چند سال گذشته است؟ يادم نمي آيد كي بود آخرين باري كه کاپشن روشن خريدم. فكر كنم دوم دبيرستان بودم. از آن به بعد همه اش سياه بود و احيانا قهوه اي يا سرمه اي. حالا اين يكي يك چيزي بين سفيد و طوسي، با جیبهایی پف کرده. و بعدش هم يادم آمد كه مي شود با آن شلوار تقریبا کرم رنگ تا حالا بي مصرف پوشيدش و نمي دانم چند وقت است كه سياه پوشيده ام؟ و دوست داشته ام سياه بپوشم و اين وسطها اگر از دستم در رفته و روزي پیراهنی ، ژاکتی، شلواری پوشیده ام زود پشيمان شده ام و برگشته ام به همان سیاه وسياه تر. يك شال قهوه ای هم کسی برایم خرید كه لابد مثل خيليهاي ديگر بي مصرف مي ماند.

اینروزها چاهی در دل می کنم
تا زندگی را چال کنم

اما....

امان از خرافه ی صبـــــــــــــــر...

عطسه ی خدا

استعاره شعر مرا رقم می زند!

و این هندسه ی سر در گریبان ِ عاشقانه ام را کامل می کند

"یوسف گم گشته گر ناید به کنعان غم مخور!"

 

پی نوشت:

مي دانم كه آقاي غلط ننويسيم گفته است خدا عطسه نمی کند ...

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ملکوت می باشد